تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه
تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

آغاز 2

و البته برای اینکه یادم نره میخوام بگم در شرایطی این دنیا خلق شد که وقتی با نانا قرار داشتم دم مترو که اون از دندونپزشکی بیاد و من هم از خونه بعد با هم بریم خرید و بعدهم بریم پیش عمه جونم و بچه هاش،از اون طرف هم بابا گفته بود که اون فایلها رو از حافظه ی دوربین مدار بسته پاک کنم و حالا من هی بگرد...مگه پیدا  میشه،آخرشم خسته و بی حوصله گفتم بشینم پای لیستم...و البته وبلاگ نوظهورم...و خلق اش کنم!

واله

همینطوری موندم حیرون و سرگردون:

  • چند شب پیش پس از کلی کلنجار و نبرد درونی خودمو انداختم تو حموم و خواستم که دوش بگیرم،اشکام آب رو شور کرده بود و مزش میرفت تو دهنم ..من هم به حرکت آب روی بدنم نگاه میکردم!


  • پریشبا وقتی همه خوابیده بودن داشتم دنبال فیلم خوب میگشتم که چیزی یافت نشد و از ترس برگشتن بابا و داد و بیدادش اومدم تو تخت* از ته دل و عمیق آه کشیدم و گریه کردم...آه و ناله و نفرین* کردم...شگفتا !


  • دوباره دیشب موقع خواب یادم افتاد که میتونم دعا کنم و خیلی عمیق و قلبا دعا کردم که همه چیز حل بشه ...نه اینکه فراموش شه یا بلوک شه !


  • یه وبلاگ جدید پیدا کردم که یه پستی در مورد رهایی داشت و حتما یه نشونه بوده واسه من و به همین دلیل اولین لینک من خواهد بود...هم پست زیبایی داشت و هم نویسنده اش خیلی به لحاظ شخصیتی بهم نزدیکه،دوسش دارم! دلم میخواد به روزهای قبلی خودم و روزهای حال یاسی عزیز برسم!


  • وقتی به سال 88 فکر میکنم و به تولد دوباره ام ،میبینم که چه مرحله سخت و جانفرسا و البته سازنده ای بود تو زندگیم!88 تا 90 یه نقطه ی عطف بود تو زندگی من که البته نقطه ی پایان تمام دردها و افکار ناسالم سالهای عمر خودم تا بحال و حتی قبل از تولدم،در سالهای عمر پدر و مادرم که ژن اش به من رسیده بود...یعنی یه غده ی زخم چرکی خیلی کهنه که تو اون سال سرباز کرد و البته خیلی خطرناک بود...2سال تمام خودم رو مثل ادمی میدیدم که دارم روی لبه ی تیغ راه میرم هر لحظه حس مرگ و احضار روح و قبض حیات و ...هر لحظه و هر لحظه...                 هیچ چیزی با اونا قابل قیاس نیست ولی من از اون ازمایش سربلند بیرون اومدم و این روزهای غمناکم و اشک های عمیقم که در قیاس با اونا اصلا چیزی نیست هرچند که یک مرحله ی دیگه از رشده و البته سازنده!


  • دارم بازسازی و ترمیم و برون ریزی میکنم تا بشم همون ادم خوشبخت و شاد قبل از عروسی اون دو تا!



پ.ن1 تخت:موقعیت جدید تخت ام رو خیلی دوست دارم فوق الـــــــــــــعاده دنجه،دید خوبی به بقیه ی جاها داره و البته یه جای امن واسه قرار دادن کتابها و یادداشتام که قبل خواب و بعد بیداری میخوام ببینمشون و هیچ کسی نبندشون!

پ.ن2 دیروز که خاله اینا اومده بودن خونمون و حجم زیاد عکس و قابها رو روی دیوار دیدند کلی شگفت زده شدن و خاله جون اذعان داشت که دلیل اصلی که منو دوست داشت و متمایز میکرد از بقیه ی بچه ها این بوده که ساکت،مظلوم و معصوم بودم و همیشه و هر وقت در هر موقعیتی منو قرار میدادن در همون حالت میموندم!و کوچکترین اعتراض یا صدایی ازم درنمیومد،من به همه ی بغض هام تو مهمونی ها و عروسی ها داشتم تو همه ی بچگیم فکر میکردم ،به همه ی اون افکاری که توی سلولهلم تثبیت شده بود و تصور میکردم این اخرین مهمونی و جشنه و مرگ نــــزدیکه،چقدر وحشتناک بود.

پ.ن3 :اولین باره تو عمرم کسی رو نفرین میکم از ته قلبم،همیشه افکار و نظراتم در جهت مثبت بود اگه شخصی حرف یا رفتار خیلی بدی هم داشت با خودم میگفتم حتما منظوری نداشته و اصلا به دیده ی بد نمیدیم و اصلا به هیچ کس گمان بد نمیبردم یااگه  100% هم نیت و کار بدش در موردم اثبات میشد و میفهمیدم که مخصوصا فلان کار رو کرده باز هم دلم راضی نمیشد در موردش بدرفتار کنم یا بد فکر کنم و خیلی راحت رهاش میکردم ولی الان...کارم به جایی رسیده بود که عاجز و مستاصل مونده بودم و نمیتونستم به خدا بسپارم و ساده رهاش کنم و تاکید داشتم:ایشاله به زمین گرم بخوری!

پ.ن4 :الان پ.ن 3 رو ویرایش کردم و فعل هاش رو ماضی کردم ،چون الان دیگه قصد ناله و نفرین ندارم و میخوام که ارزیابی کنم و درس بگیرم و درس بدم و رشد کنم و در واقع خواستم با ماضی کردن فعلهام بگم که مال گذشته بوده و الان اینطور فکر نمیکنم! خوشحال ام!

اتاقم

رنگ اتاق ام بالاخره تموم شد.

نمیتونم بگم همون شده که دلم میخواست ولی خوب از قبل اش خیلی بهتره و البته یه ریزه کاریهایی هم داره...جزییات چیدمانش هم مونده...

منم نقاشی دیواری رو یاد گرفتم...

*ولی میخواستم یاداوری کنم به خودم که از این شاخه به اون شاخه نپرم حتی اگه وسوسه پول وجود داشت (مگه این که وسوسه نباشه و وااااقعا پول تپـــــــــــــــل باشه! ) و توی یه کار متخصص بشم!

دلمرده

امروز که از صبح زدم بیرون دقیقا لطافت بهار رو حس کردم...جوونه های آماده واسه شکوفه شدن رو درخت زردآلو که همیشه اولین شکوفه های بهاره!

جوب آب...

خرید و رنگ و بوی عید...

اومدن 7سین به بازار...

و اینکه هرچی میخوام بخرم ازم میپرسن: برای کادو و عیدی دادن میخواید؟

حس کردم که مدتهاست به دل مردگی عادت کردم...به سنگ بودن

باید از همین امروز سرچ کنم راجع به دلمردگی و دلشاد و سرخوش بودن و ...

خلاصه این جو سرد و سنگی خونه و خودم رو میخوام بشکونم...

جوری که عید اول بیاد تو خونه ی ما بعد بره کل شهر!

بیشرف نباش!

یه وقتایی خیلی از دستش عصبانی میشدم و بهش میگفتم: نامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد .

واقعا حق اش بود...یعنی نامرد بود. چون کاری که از دستش برمیومد رو واسمون نمیکرد.واسه عزیز ترین و نزدیک ترین افراد خونوادش...اونا رو لنگ و آویزون میزاشت!

دیشب منم حس کردم که بیشرف شدم با اینکه میتونستم بلند بشم و چرخ مامان رو چک کنم که ببینم مشکل اش چیه ولی اینکار رو نکردم...بهونه ی خستگی و خواب الودگی رو واسه خودم اورم...و اون مجبور شد ال رو بفرسته که س.هی رو صدا کنه و اون بیاد با یه دستکاری کوچولو راهش بندازه و کلی هم تیکه بندازه و به نیشش بخنده!

من میتونستم این کار رو خودم بکنم ولی نکردم! مثل اون...

تصمیم گرفتم که دیگه بیشرف نباشم!