تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه
تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

واله

همینطوری موندم حیرون و سرگردون:

  • چند شب پیش پس از کلی کلنجار و نبرد درونی خودمو انداختم تو حموم و خواستم که دوش بگیرم،اشکام آب رو شور کرده بود و مزش میرفت تو دهنم ..من هم به حرکت آب روی بدنم نگاه میکردم!


  • پریشبا وقتی همه خوابیده بودن داشتم دنبال فیلم خوب میگشتم که چیزی یافت نشد و از ترس برگشتن بابا و داد و بیدادش اومدم تو تخت* از ته دل و عمیق آه کشیدم و گریه کردم...آه و ناله و نفرین* کردم...شگفتا !


  • دوباره دیشب موقع خواب یادم افتاد که میتونم دعا کنم و خیلی عمیق و قلبا دعا کردم که همه چیز حل بشه ...نه اینکه فراموش شه یا بلوک شه !


  • یه وبلاگ جدید پیدا کردم که یه پستی در مورد رهایی داشت و حتما یه نشونه بوده واسه من و به همین دلیل اولین لینک من خواهد بود...هم پست زیبایی داشت و هم نویسنده اش خیلی به لحاظ شخصیتی بهم نزدیکه،دوسش دارم! دلم میخواد به روزهای قبلی خودم و روزهای حال یاسی عزیز برسم!


  • وقتی به سال 88 فکر میکنم و به تولد دوباره ام ،میبینم که چه مرحله سخت و جانفرسا و البته سازنده ای بود تو زندگیم!88 تا 90 یه نقطه ی عطف بود تو زندگی من که البته نقطه ی پایان تمام دردها و افکار ناسالم سالهای عمر خودم تا بحال و حتی قبل از تولدم،در سالهای عمر پدر و مادرم که ژن اش به من رسیده بود...یعنی یه غده ی زخم چرکی خیلی کهنه که تو اون سال سرباز کرد و البته خیلی خطرناک بود...2سال تمام خودم رو مثل ادمی میدیدم که دارم روی لبه ی تیغ راه میرم هر لحظه حس مرگ و احضار روح و قبض حیات و ...هر لحظه و هر لحظه...                 هیچ چیزی با اونا قابل قیاس نیست ولی من از اون ازمایش سربلند بیرون اومدم و این روزهای غمناکم و اشک های عمیقم که در قیاس با اونا اصلا چیزی نیست هرچند که یک مرحله ی دیگه از رشده و البته سازنده!


  • دارم بازسازی و ترمیم و برون ریزی میکنم تا بشم همون ادم خوشبخت و شاد قبل از عروسی اون دو تا!



پ.ن1 تخت:موقعیت جدید تخت ام رو خیلی دوست دارم فوق الـــــــــــــعاده دنجه،دید خوبی به بقیه ی جاها داره و البته یه جای امن واسه قرار دادن کتابها و یادداشتام که قبل خواب و بعد بیداری میخوام ببینمشون و هیچ کسی نبندشون!

پ.ن2 دیروز که خاله اینا اومده بودن خونمون و حجم زیاد عکس و قابها رو روی دیوار دیدند کلی شگفت زده شدن و خاله جون اذعان داشت که دلیل اصلی که منو دوست داشت و متمایز میکرد از بقیه ی بچه ها این بوده که ساکت،مظلوم و معصوم بودم و همیشه و هر وقت در هر موقعیتی منو قرار میدادن در همون حالت میموندم!و کوچکترین اعتراض یا صدایی ازم درنمیومد،من به همه ی بغض هام تو مهمونی ها و عروسی ها داشتم تو همه ی بچگیم فکر میکردم ،به همه ی اون افکاری که توی سلولهلم تثبیت شده بود و تصور میکردم این اخرین مهمونی و جشنه و مرگ نــــزدیکه،چقدر وحشتناک بود.

پ.ن3 :اولین باره تو عمرم کسی رو نفرین میکم از ته قلبم،همیشه افکار و نظراتم در جهت مثبت بود اگه شخصی حرف یا رفتار خیلی بدی هم داشت با خودم میگفتم حتما منظوری نداشته و اصلا به دیده ی بد نمیدیم و اصلا به هیچ کس گمان بد نمیبردم یااگه  100% هم نیت و کار بدش در موردم اثبات میشد و میفهمیدم که مخصوصا فلان کار رو کرده باز هم دلم راضی نمیشد در موردش بدرفتار کنم یا بد فکر کنم و خیلی راحت رهاش میکردم ولی الان...کارم به جایی رسیده بود که عاجز و مستاصل مونده بودم و نمیتونستم به خدا بسپارم و ساده رهاش کنم و تاکید داشتم:ایشاله به زمین گرم بخوری!

پ.ن4 :الان پ.ن 3 رو ویرایش کردم و فعل هاش رو ماضی کردم ،چون الان دیگه قصد ناله و نفرین ندارم و میخوام که ارزیابی کنم و درس بگیرم و درس بدم و رشد کنم و در واقع خواستم با ماضی کردن فعلهام بگم که مال گذشته بوده و الان اینطور فکر نمیکنم! خوشحال ام!