یادمه وقتی دفترچه ی خاطرات شخصی ام خونده میشد پارشون میکردم چون احساس میکردم به عواطف و احساسات و حریم شخصی ام تجاوز شده و دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته!
الان این احساس رو در مورد زندگی شخصی ام دارم...و همین طور وبلاگ ام.
ولی نوشتن حالم رو خوب میکنه پس مینویسم و مینویسم.
امروز عالی بود.
از ته دل ،یه آرامش بی مثال و یه سبکی خارق العاده رو تجربه کردم.
خیلی وقت بود به خودم قولشو داده بودم و امروز اتفاق افتاد.
دیدم که باید به اصلم بازگردم از این سفر پر پیچ و خم پر از شیب و فراز،پس تمام غصه ها و درماندگی ها رو گذاشتم در لابلای آبها و سرشون دادم که برن و من ماندم و دنیای جدیدم که میخوام بسازمش!
البته با درسها و اموزه هام از این سفر:
گوسفند نبودن و خود رو به نفهمی نزدن و واکنش نشان دادن سریع به همه چیز
حساس شدن به نیاز های انسانی و بی تفاوت نبودن به مسائل
از آرزوهام و اهدافم با هم صحبت کردیم و چه آشنا بودند خواسته ها و نیازها...
پس پیش به سویش!
ای خداااااااااااااااااااااا من دارم میام به دنیا! پس یار و یاورم باش
همینطوری موندم حیرون و سرگردون:
پ.ن1 تخت:موقعیت جدید تخت ام رو خیلی دوست دارم فوق الـــــــــــــعاده دنجه،دید خوبی به بقیه ی جاها داره و البته یه جای امن واسه قرار دادن کتابها و یادداشتام که قبل خواب و بعد بیداری میخوام ببینمشون و هیچ کسی نبندشون!
پ.ن2 دیروز که خاله اینا اومده بودن خونمون و حجم زیاد عکس و قابها رو روی دیوار دیدند کلی شگفت زده شدن و خاله جون اذعان داشت که دلیل اصلی که منو دوست داشت و متمایز میکرد از بقیه ی بچه ها این بوده که ساکت،مظلوم و معصوم بودم و همیشه و هر وقت در هر موقعیتی منو قرار میدادن در همون حالت میموندم!و کوچکترین اعتراض یا صدایی ازم درنمیومد،من به همه ی بغض هام تو مهمونی ها و عروسی ها داشتم تو همه ی بچگیم فکر میکردم ،به همه ی اون افکاری که توی سلولهلم تثبیت شده بود و تصور میکردم این اخرین مهمونی و جشنه و مرگ نــــزدیکه،چقدر وحشتناک بود.
پ.ن3 :اولین باره تو عمرم کسی رو نفرین میکم از ته قلبم،همیشه افکار و نظراتم در جهت مثبت بود اگه شخصی حرف یا رفتار خیلی بدی هم داشت با خودم میگفتم حتما منظوری نداشته و اصلا به دیده ی بد نمیدیم و اصلا به هیچ کس گمان بد نمیبردم یااگه 100% هم نیت و کار بدش در موردم اثبات میشد و میفهمیدم که مخصوصا فلان کار رو کرده باز هم دلم راضی نمیشد در موردش بدرفتار کنم یا بد فکر کنم و خیلی راحت رهاش میکردم ولی الان...کارم به جایی رسیده بود که عاجز و مستاصل مونده بودم و نمیتونستم به خدا بسپارم و ساده رهاش کنم و تاکید داشتم:ایشاله به زمین گرم بخوری!
پ.ن4 :الان پ.ن 3 رو ویرایش کردم و فعل هاش رو ماضی کردم ،چون الان دیگه قصد ناله و نفرین ندارم و میخوام که ارزیابی کنم و درس بگیرم و درس بدم و رشد کنم و در واقع خواستم با ماضی کردن فعلهام بگم که مال گذشته بوده و الان اینطور فکر نمیکنم! خوشحال ام!
امروز که از صبح زدم بیرون دقیقا لطافت بهار رو حس کردم...جوونه های آماده واسه شکوفه شدن رو درخت زردآلو که همیشه اولین شکوفه های بهاره!
جوب آب...
خرید و رنگ و بوی عید...
اومدن 7سین به بازار...
و اینکه هرچی میخوام بخرم ازم میپرسن: برای کادو و عیدی دادن میخواید؟
حس کردم که مدتهاست به دل مردگی عادت کردم...به سنگ بودن
باید از همین امروز سرچ کنم راجع به دلمردگی و دلشاد و سرخوش بودن و ...
خلاصه این جو سرد و سنگی خونه و خودم رو میخوام بشکونم...
جوری که عید اول بیاد تو خونه ی ما بعد بره کل شهر!
یه وقتایی خیلی از دستش عصبانی میشدم و بهش میگفتم: نامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد .
واقعا حق اش بود...یعنی نامرد بود. چون کاری که از دستش برمیومد رو واسمون نمیکرد.واسه عزیز ترین و نزدیک ترین افراد خونوادش...اونا رو لنگ و آویزون میزاشت!
دیشب منم حس کردم که بیشرف شدم با اینکه میتونستم بلند بشم و چرخ مامان رو چک کنم که ببینم مشکل اش چیه ولی اینکار رو نکردم...بهونه ی خستگی و خواب الودگی رو واسه خودم اورم...و اون مجبور شد ال رو بفرسته که س.هی رو صدا کنه و اون بیاد با یه دستکاری کوچولو راهش بندازه و کلی هم تیکه بندازه و به نیشش بخنده!
من میتونستم این کار رو خودم بکنم ولی نکردم! مثل اون...
تصمیم گرفتم که دیگه بیشرف نباشم!