تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه
تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تقارن زمــــــــــــــان

وای خدای من...

الان این لحظات این قابلیت بالقوه رو داره که موجب شعف و شادی من قرار بگیره و دلم قنج بره،چون به یه تقارن جالب رسیدم.

برنامه ام واسه دو هدف بزرگ امسالم هنوز مدون نشده بود و گذاشته بودم به موقع اش تا راجع بهش بنویسم و عمل کنم!

خوندنی هاش رو خوندم و نکته و کارهای لازم رو نت برداری کرده بودم و الان وقته عملش رسید، و جالب اینه که این وقت عمل دقیقا با یک مورد خواستگار و یه مورد اس ام اس یه خواستگار بالقوه دیگه مقارن شده که من پی به برنامه ریزی و دقت میکرو میلیمتری خداوند پی ببرم و اینکه چقدر جلوتر از اونی که من فکر شو میکنم جلوتر از من عمل کرده!!!

منظورم این نیست که این دو فرد مناسبن هاااا،نه ولی مهم طالب بودنشون هست که الان اتفاق افتاده و من از مقاومتم کم کردم و پذیرفتم که قصد ازدواج دارم و مطمئنم که اون مخاطب خاص من هم به زودی سر و کله اش پیدا میشه با تمام شرایطی که من میخوام.

به امید خدا

عاشق این شعرم که فکر میکردم از سهرابه ولی از اقای کیوان شاهبداغی:


نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

و مبهوت این یکی:

که فکر میکردم از مولاناست ولی از پروین اعتصامیه!!!

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای