تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه
تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

بنشین و نظاره گر باش

نمیدونم چرا اجازه دادم بیان...

شاید تو عمل انجام شده ی مامی قرار گرفتم

شاید خودم  خواستم که این باب خواستگارها باز بشه تا به مورد مطلوب و نیمه ی گمشده ام زودتر برسم

شاید بخاطر اینکه خونوادم بیشتر گوش به زنگ بشن که بعــــــــــــــــله !به زودی قراره خبرایی بشه

.

.

.

برخلاف عادت خودم و با استفاده از چیزایی که تا الان خوندم و یاد گرفتم از گیس گلابتون با روی باز و گشاده به استقبال و صحبت رفتم و فک کنم خیلی هم خوشش اومد...راستش با اینکه خودم برام جالب نبود ولی دلم میخواست بیشتر باهاش بحرفم شاید بخاطر اینکه یه گوش شنوا پیدا کردم که از خودم تعــــــــــــــــــریف کنم و اون هم با ذوق و علاقه تایید کنه!!!ولی از طرفی هم واقـــــــــــــــعا از اینجور مراسم مسخره خوشم نمیاد واز طرفی میترسیدم بهم بگن اه چقدر حرف میزنید!!!بیاید دیگه

.

.

.

به گفته ی گیس گلاب باید در بدترین حالت 3 جلسه صحبت کنین و بعدا بگید نه! با این که از اول میدونستید که میخواید بگید نه!

منم گفتم بهتره بعدا باز هم صحبت بشه ولی خوب الان از عواقبش میترسم. از فشار خونواده و اجبارشون از اینکه از الان و هیچی نشده دارن همه چی رو تموم شده میبینن و به فکر دختر بعدی هستن!!!

به هر حال وقتی داشتم دلایل ازدواج نکردنم تا به الان رو واسه خودم تداعی میکردم دیدم که همه شون رفع شدن و الان وقتشه،و من تا الان به دلایلی در مقابل خواستگار و ازدواج مقاومت میکردم و الان اون دلایل از بین رفته و من فقط مقاومت الکی میکنم که قطعا به ضرر خودمه!

از اونا بدتر این بود که دیدم  بابا اومده و سعی در قانع کردن من داره! مبنی بر کیس مناسب بودن  این فرد و نگرانی برای من و زندگی آیندم! که البته من هم قانع شدم چه قانع شدنی ...البته از طرفی هم خوشحالم که سر این حرفها باز شد تا منم بهش بگم من ادمای زیادی دور و برم دارم که صد تای اینن و این در برابرشون عددی نیست و خودم نمیخوام که بیان و اون هم برگرده بهم بگه که کسی رو مد نظر داری؟؟؟؟

یاد وقتی افتادم که واسه محمد میخواستن زن بگیرن و با بابا مشورت میکردن اونم گفت شاید خودش کسی رو مد نظر داره!!!من با این که بچه بودم گفتم به به چه پدر روشنفکری دارم ،ایکاش وقتی منم بزرگ بشم همین ایده ها رو پیاده کنه!!!و الان این حرف رو به من میزنه با اینکه قبلش دوهزار تا حرف بدجور از دهنش شنیدم و با یه سری ننه قمر مقایسه شدم که البته اونا سر تر و با عرضه تر از من هستند در این مجال!  جل الخالق!

داشت شر و شر بارون میومد نرفتم حیاط چون فکرم مشغول بود و البته حوصله ی غر غرهای مامان رو نداشتم بعدا پشیمون شدم...ولی بازم نم نم شروع کردش و من زدم بیرون،لابلای درختها رو خاک نم کشیده قدم زدم و بهار رو با تمام طراوت اش حس کردم یاد حرف مامان افتادم که گفت واااای قدرت خدا رو،همین چند ثانیه پیش انقدر بارون شدت گرفته بود و سر و صدا میکرد که گفتم الانه که خونه رو سرم خراب بشه ولی الان چقدر همه چیز اروووم و چشم نواز و زیبا هستش!خدا هر لحظه جاریست...

بعد فکر کردم که باشه قبول میکنم که یه جلسه دیگه صحبت کنم ولی طوری میحرفم که خودش بگه نه!!! و اینا دست از سر من بردارن.

الانم از نم نم بارون لذت ببرم ،از حفظ کردن سوره ی کهف،از امتحان نرم افزار مامان و از همه ی اینا مهم تر از برنامه ی روزمره ی خودم!

دیگه نه جو میدم و نه جو میگیرم و نه ناراحت و نه ...فقط یه چیزی رو اثبات میکنم به پدر و مادرم که من موجود باارزشی هستم !  و اگه خودم اراده کنم 100تا خواستگار ردیف میشن و من باید بهترین رو انتخاب کنم.همین.