تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه
تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجسم سبک زندگی من دروقت اضافه

تجاوز

یادمه وقتی دفترچه ی خاطرات شخصی ام خونده میشد پارشون میکردم چون احساس میکردم به عواطف و احساسات و حریم شخصی ام تجاوز شده و دیگه نمیخوام این اتفاق بیفته!

الان این احساس رو در مورد زندگی شخصی ام دارم...و همین طور وبلاگ ام.

ولی نوشتن حالم رو خوب میکنه پس مینویسم و مینویسم.

لازمه این چند خط رو بنویسم

بعد مدتها دارم مینویسم چون این وب به رشد شخصی ام مرتبطه لازم بود این چند خط رو بنویسم.

یه مدت بی تفاوت بودم و یه مدت هم بدم میومد ازش ولی الان واقعا میخوام این روابط اصلاح شن.

"د" رو دوست داشته باش و بهش ثابت کن.

حرف هاشون رو به سخره نگیر  در کل و باورشون کن.

اجازه ی کنترل و مدیریت روابط رو نده و خودت روابط و محاورات و گفتگو ها رو کنترل کن فکر کنم اینطوری حس بهتری داری

میدونم ممکنه بعضی وقتا نادیده گرفته بشی و نارحت شی ولی با ناز و درخواست و صدای بلند خودتو اثبات کن.

اگه گاهی اوقات نیاز بود شفاف سازی کن،در هر صورتی صحبت کن و منتظر موقعیت و فرصت نباش و از این بی نفاوتی ها بگذر.

دلت رو باز کن و شادی و موفقیت رو ارزو کن و  برای همه بخواه.


تاریخ ازدواج من

من با تمام وجود و با تمام توان با صدای بلند به همه ی دنیا و کائنات اعلام میکنم:

من تا تاریخ 20 بهمن1393 ازدواج کرده ام!

با مردی که همسرم و هم نفسم است.

با مردی که عاشقانه قلبم برای او می تپد و او هم قلب و روح و زندگی اش فقط برای دیدن من جاریست!

با مردی که همه ی ریز و درشت خواسته های مرا میداند و داراست و اجابت میکند.

تقارن زمــــــــــــــان

وای خدای من...

الان این لحظات این قابلیت بالقوه رو داره که موجب شعف و شادی من قرار بگیره و دلم قنج بره،چون به یه تقارن جالب رسیدم.

برنامه ام واسه دو هدف بزرگ امسالم هنوز مدون نشده بود و گذاشته بودم به موقع اش تا راجع بهش بنویسم و عمل کنم!

خوندنی هاش رو خوندم و نکته و کارهای لازم رو نت برداری کرده بودم و الان وقته عملش رسید، و جالب اینه که این وقت عمل دقیقا با یک مورد خواستگار و یه مورد اس ام اس یه خواستگار بالقوه دیگه مقارن شده که من پی به برنامه ریزی و دقت میکرو میلیمتری خداوند پی ببرم و اینکه چقدر جلوتر از اونی که من فکر شو میکنم جلوتر از من عمل کرده!!!

منظورم این نیست که این دو فرد مناسبن هاااا،نه ولی مهم طالب بودنشون هست که الان اتفاق افتاده و من از مقاومتم کم کردم و پذیرفتم که قصد ازدواج دارم و مطمئنم که اون مخاطب خاص من هم به زودی سر و کله اش پیدا میشه با تمام شرایطی که من میخوام.

به امید خدا

عاشق این شعرم که فکر میکردم از سهرابه ولی از اقای کیوان شاهبداغی:


نه تو می مانی

نه اندوه

و نه ، هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود ، قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم ، خواهد رفت

آن چنانی که فقط ،خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند

به تن لحظه خود ، جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه

نه

آیینه به تو ، خیره شده است

تو اگر خنده کنی ، او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی

آه از آیینه دنیا ، که چه ها خواهد کرد

گنجه دیروزت ، پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف

بسته های فردا ، همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ، ولیکن خالی است

ساحت سینه ، پذیرای چه کس خواهد بود

غم که از راه رسید ، در این سینه بر او باز مکن

تا خدا ، یک رگ گردن باقی است

و مبهوت این یکی:

که فکر میکردم از مولاناست ولی از پروین اعتصامیه!!!

بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل

این گره را نیز بگشا، ای جلیل

این دعا میکرد و می‌پیمود راه

ناگه افتادش به پیش پا، نگاه

دید گفتارش فساد انگیخته

وان گره بگشوده، گندم ریخته

بانگ بر زد، کای خدای دادگر

چون تو دانائی، نمیداند مگر

سالها نرد خدائی باختی

این گره را زان گره نشناختی

این چه کار است، ای خدای شهر و ده

فرقها بود این گره را زان گره

چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای

کاین گره را برگشاید، بنده‌ای

تا که بر دست تو دادم کار را

ناشتا بگذاشتی بیمار را

هر چه در غربال دیدی، بیختی

هم عسل، هم شوربا را ریختی

من ترا کی گفتم، ای یار عزیز

کاین گره بگشای و گندم را بریز

ابلهی کردم که گفتم، ای خدای

گر توانی این گره را برگشای

آن گره را چون نیارستی گشود

این گره بگشودنت، دیگر چه بود

من خداوندی ندیدم زین نمط

یک گره بگشودی و آنهم غلط

الغرض، برگشت مسکین دردناک

تا مگر برچیند آن گندم ز خاک

چون برای جستجو خم کرد سر

دید افتاده یکی همیان زر

سجده کرد و گفت کای رب ودود

من چه دانستم ترا حکمت چه بود

هر بلائی کز تو آید، رحمتی است

هر که را فقری دهی، آن دولتی است

تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای

هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای

بنشین و نظاره گر باش

نمیدونم چرا اجازه دادم بیان...

شاید تو عمل انجام شده ی مامی قرار گرفتم

شاید خودم  خواستم که این باب خواستگارها باز بشه تا به مورد مطلوب و نیمه ی گمشده ام زودتر برسم

شاید بخاطر اینکه خونوادم بیشتر گوش به زنگ بشن که بعــــــــــــــــله !به زودی قراره خبرایی بشه

.

.

.

برخلاف عادت خودم و با استفاده از چیزایی که تا الان خوندم و یاد گرفتم از گیس گلابتون با روی باز و گشاده به استقبال و صحبت رفتم و فک کنم خیلی هم خوشش اومد...راستش با اینکه خودم برام جالب نبود ولی دلم میخواست بیشتر باهاش بحرفم شاید بخاطر اینکه یه گوش شنوا پیدا کردم که از خودم تعــــــــــــــــــریف کنم و اون هم با ذوق و علاقه تایید کنه!!!ولی از طرفی هم واقـــــــــــــــعا از اینجور مراسم مسخره خوشم نمیاد واز طرفی میترسیدم بهم بگن اه چقدر حرف میزنید!!!بیاید دیگه

.

.

.

به گفته ی گیس گلاب باید در بدترین حالت 3 جلسه صحبت کنین و بعدا بگید نه! با این که از اول میدونستید که میخواید بگید نه!

منم گفتم بهتره بعدا باز هم صحبت بشه ولی خوب الان از عواقبش میترسم. از فشار خونواده و اجبارشون از اینکه از الان و هیچی نشده دارن همه چی رو تموم شده میبینن و به فکر دختر بعدی هستن!!!

به هر حال وقتی داشتم دلایل ازدواج نکردنم تا به الان رو واسه خودم تداعی میکردم دیدم که همه شون رفع شدن و الان وقتشه،و من تا الان به دلایلی در مقابل خواستگار و ازدواج مقاومت میکردم و الان اون دلایل از بین رفته و من فقط مقاومت الکی میکنم که قطعا به ضرر خودمه!

از اونا بدتر این بود که دیدم  بابا اومده و سعی در قانع کردن من داره! مبنی بر کیس مناسب بودن  این فرد و نگرانی برای من و زندگی آیندم! که البته من هم قانع شدم چه قانع شدنی ...البته از طرفی هم خوشحالم که سر این حرفها باز شد تا منم بهش بگم من ادمای زیادی دور و برم دارم که صد تای اینن و این در برابرشون عددی نیست و خودم نمیخوام که بیان و اون هم برگرده بهم بگه که کسی رو مد نظر داری؟؟؟؟

یاد وقتی افتادم که واسه محمد میخواستن زن بگیرن و با بابا مشورت میکردن اونم گفت شاید خودش کسی رو مد نظر داره!!!من با این که بچه بودم گفتم به به چه پدر روشنفکری دارم ،ایکاش وقتی منم بزرگ بشم همین ایده ها رو پیاده کنه!!!و الان این حرف رو به من میزنه با اینکه قبلش دوهزار تا حرف بدجور از دهنش شنیدم و با یه سری ننه قمر مقایسه شدم که البته اونا سر تر و با عرضه تر از من هستند در این مجال!  جل الخالق!

داشت شر و شر بارون میومد نرفتم حیاط چون فکرم مشغول بود و البته حوصله ی غر غرهای مامان رو نداشتم بعدا پشیمون شدم...ولی بازم نم نم شروع کردش و من زدم بیرون،لابلای درختها رو خاک نم کشیده قدم زدم و بهار رو با تمام طراوت اش حس کردم یاد حرف مامان افتادم که گفت واااای قدرت خدا رو،همین چند ثانیه پیش انقدر بارون شدت گرفته بود و سر و صدا میکرد که گفتم الانه که خونه رو سرم خراب بشه ولی الان چقدر همه چیز اروووم و چشم نواز و زیبا هستش!خدا هر لحظه جاریست...

بعد فکر کردم که باشه قبول میکنم که یه جلسه دیگه صحبت کنم ولی طوری میحرفم که خودش بگه نه!!! و اینا دست از سر من بردارن.

الانم از نم نم بارون لذت ببرم ،از حفظ کردن سوره ی کهف،از امتحان نرم افزار مامان و از همه ی اینا مهم تر از برنامه ی روزمره ی خودم!

دیگه نه جو میدم و نه جو میگیرم و نه ناراحت و نه ...فقط یه چیزی رو اثبات میکنم به پدر و مادرم که من موجود باارزشی هستم !  و اگه خودم اراده کنم 100تا خواستگار ردیف میشن و من باید بهترین رو انتخاب کنم.همین.